کرامات شهید زنگی آبادی برای شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید
- شناسه خبر: 53383
- تاریخ و زمان ارسال: 27 اسفند 1396 ساعت 1:35
- بازدید : 254 views
- نویسنده: modir
نویسنده داستان نقل می کند بعد از گرفتن فیش ها از بنیاد که قصد داشتم کتاب را بنویسم ……….
اولین مکالمه تلفنی شهید
شروع به خواندن فیش ها نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم ؛زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و همرز مان آن شهید ؛چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد ؛ . . . . .
. . . . . صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند ؛اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد ؛قائل شد .گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است .فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی ؛چرا رفتی توی چهار متری ؟به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد.
. . . . . انگار یکی از خوانندگان فرمایشی دارند .بفرمایید خواهش می کنم . . . . . .
.اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند بی اعتنا باشم در حالی که رعشه اش تن مرا می لرزاند و شما می توانید بالا وپایین شدن کلمات رادر امواج آن ببینید. ولش کن …تمر کزت را از دست نده …بسیار خوب …یک پیشنهاد :بهتر نیست مشکل را اول به صورت یک سوال در آوریم و بعد در مقام پاسخ برآییم ؟اگر این زنگ تلفن بگذارد . . .
. . . . . این دیگر زنگ نیست ،بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد : بله ؟سلام علیکم . علیک
می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .سکوت …سنگین شدم ..حیرت کرده ام
_شما؟
_من زنگی آبادی هستم .
_ببخشید ،کی؟!
_یونس زنگی آبادی .
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود .
فرقی نمی کند ،چه در داستان چه در واقعیت ،رسم مالوف این است که به محض حضور ارواح دلهره آمیز می شود .در این حالت همن طور که در واقعیت زبان بند می آید و لرزه براندام می افتد و صدا در گلو خفه می شود ،در داستان نیز نثر بریده می شود ،جملات کوتاه و مقطع می شوند و کلمات سخت وسنگین …استفاده از سه نقطه به منزله طنینی که گوش را می آزارد و چشم را خیره می کند ،کار برد فراوان می یابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است ،با تمام وجود احساس کند .همه اینها قبول .می دانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم : خواب نمی بینم ؟
_هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی …خوانده ای …
_ یعنی من انتخاب شده ام ؟
_ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم .
_ باید چه کنم ؟
_حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم .
_مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم .
_من مفتخرم .
_از تعرف کم کن.
_ حرف دلم را زدم .
_ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو …
_ آیا ارتباط یک طرفه است ؟
_تو اراده کن من می آیم .
_ همین طور تلفنی ؟
_ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم .
نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ….منظورم این است که …صدایی را که شنیده ام و…چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که…یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود …تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم .
من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟
من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای ! . . . . .
حضور شهید در زنگی آباد
فاطمه و مصطفی که فهمیده بودند فرستاده پدرشان هستم ، به مهری دیگر نگاهم می کردند. لبخند زدم و گفتم : حاضر شوید برویم. آقا مرتضی آن دو را به بر گرفت و گفت: باید به زن داداش برای آمدن بیشتر اصرار کنم . با اجازه. و با بچه ها به اندرونی رفت. . . . . .
. . . . . همان طو ر که می دانید ،خبر در روستا زود می پیچد ، چنان که خیلی زود خبر ورود نویسنده ای پیچید که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد ؛ و این اگر برای روستائیان فقط یک خبر است که کنجکاوی و علاقه شان را برمی انگیزد ، مسئولیت مرا به جهت پیوستن آنان در جرگه خوانندگانی که تاکنون با من همراه بوده اند ، خطیرتر می کند، بخصوص که نسبت به هم ولایتی خود حاج یونس تعصب می ورزند و سخت مشتاقند بدانند آن که می خواهد درباره او کتاب بنویسد کیست ؟ آقا مرتضی گفت که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود ؛ و چون ناهار مفصلی خورده بودم و چشمانم سنگین شده بود ، آقا مرتضی گفت : بد نیست یک چرت بخوابید.
از پیشنهادش استقبال کردم ، بخصوص که شب گذشته خوب نخوابیده بودم و حالا خستگی غالب شده و برای امشب هم که باید بیدار باشم.
گفت: چای بخورید و بخوابید.
گفتم: اگر اشکالی ندارد، چای را بعد از آنکه بیدار شدم ، می خورم.
گفت: اشکالی ندارد.
به بالش ها و ملافه هایی نو که پیداست مخصوص مهمانند ، مجهز شدم. آقا مرتضی از اتاق بیرون رفت که من راحت باشم. دراز کشیدم و چشمانم را بر هم گذاشتم. لیلا و سهیلا و پروین مثل برق آمدند و گذشتند. باید تا شب که مهمان ها می آیند ، کار را به مرحله ای برسانم که مهمانی آخرین فصل کتاب شود.
در ابتدای این فصل ناچارم ملاحسین را از داستان حذف کنم ، و به علت کمبود وقت جای پرداختن به کیفیت مرگ او به تاثیر آن در زندگی حاج یونس بپردازم. خدا رحمتش کند. همان طور که همه به حذف ملاحسین از محیط کار پرداخته بودند ، زندگی نیز به حذف او پرداخت ، و این یک سال پس از شفای قمر است.
حاج یونس یتیم می شود !
جای خالی پدر برای او که هم سخن ملاحسین بوده، سخت ناگوار است. درست است که پدر از کار افتاده بود ، اما برای حاج یونس به عنوان یک پشتوانه محکم روحی به خوبی ایفای نقش می کرد و باید گفت که در این نقش نه تنها از کار افتاده نبود ، بلکه به شدت فعال هم بود. تا پدرهست، حاج یونس اگر از کسی می رنجد، گله و شکایتی دارد، آن را به پدر می گوید و پدر هر بار او را به سختی آرام می کند. وقتی مشهدی حسن دستمزد یونس را طبق قول و قرار به طور کامل نمی پردازد و بهانه می آورد، ملاحسین به حاج یونس که از خشم به خود می پیچید، می گوید: خدا جای حق نشسته است و نمی گذارد حقی پایمال شود. اگر در این دنیا به حقت نرسی، مطمئن باش در آن دنیا به حق خود خواهی رسید.
این نویدی است که حاج یونس از آن به آرامش می رسد، چرا که در می یابد دنیا صاحب دارد و صاحبش ذره ای از قلم نمی اندازد.
اگر قبلاً عملاً مرد خانه بود، حالا دیگر رسماً این عنوان را به خود می پذیرد و کم کم در می یابد که این فقط یک عنوان نیست، بلکه توقعاتی را که پدر و فقط پدر می توانسته برآورده کند، حالا مرتضی و قمر در وجود او جستجو می کنند. اوست که باید به زندگی خط بدهد که چه بکنند و چه نکنند. کدام کار صلاح هست و کدام کار صلاح نیست. البته او قبلا نشان داده که در تصمیم گیری هایش تا چه اندازه دور اندیش است و از عقل سلیم پیروی می کند. او یک بار در هنگام بیماری قمر با به عهده گرفتن نقش او در زندگی نشان داد که هر چند نمی توان جای مادر را گرفت، اما می توان با انجام کارهای او از بار اندوه پدر و برادر کم کرد، و حالا با به عهده گرفتن نقش پدر، زخم فقدان او را برای برادر و مادر ترمیم می کند، و نباید فراموش کنیم که رابطه قمر خانم و ملاحسین در عین زن و شوهر بودن از محبتی سرچشمه می گرفت که میان پدر و دختر جاری است. برآوردن توقع مادر و برادر سخت است، اما یونس که سالهاست با قابلیت انعطاف خود در ایفای نقشهای مختلف نشان داده که می تواند زخمها را تا حدود زیادی التیام بخشد و از دلهره ها بکاهد و ما تأثیر این امر را در نقشی که بعدها در جبهه بازی می کند، خواهیم دید.
دستخط شهید
اما نقشهای گوناگونی که حاج یونس به عهده می گیرد، بیشتر در داخل خانواده به چشم می آید. خارج ازخانواده او پسر بچه ای است که پدر خود را از دست داده است. پس دیگران را به فکر می اندازد که برای او و خانواده اش امکان کار بیشتری فراهم کنند، برای همین حاج یونس که از مدرسه می آید، یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند یا به پسته تکانی می رود یا در شخم زدن زمین به یکی کمک می کند و در برداشت محصول به دیگری و به این ترتیب خانواده سرپا می ماند و از نظر مالی در تنگنا نمی افتد. وقتی خانم معلمی از کرمان به زنگی آباد می آید، دنبال کسی می گردد تا بچه اش را نگهداری کند، همه قمرخانم را پیشنهاد می کنند تا مایه درآمدی برای آنها شود. قمر مادری فرزند آن معلم را بر عهده گرفته، ماهانه حقوقی می گیرد و این مطلب کم کم جا می افتد که معلمانی که برای تدریس به زنگی آباد می آیند، خیالشان راحت است که بچه های کوچکشان را زنی هست که مادری می کند. تعداد آنها بیشتر می شود و این برای خانواده خوشحال کننده است، چون مادری کردن برای قمر کار سختی نیست و یونس این کار را برای او بیشتر از کارهای دیگر می پسندد، هرچند خود به کارهای سخت تر تن می دهد؛ خشت مالی می کند، صدتا و هزارتا و آنها را می فروشد تا با پول آن زندگی را که به سختی خشت شده است، بگذرانند و راستش را بخواهید، دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ایم، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ می دانم و مطمئنم که در میان خوانندگان است. احساس کردن حضور دو چشم ماورایی در میان هزاران چشمی که به مردمکان قهوه ای و مشکی و به ندرت آبی مرا می نگرند،کارسختی نیست. حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی. پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ….
چه بگویم؟
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم ا… الرحمن الرحیم
۱-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
۲-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
۳-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
۴-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
۵-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متاسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم :
این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
توضیح آنچه خوانندگان می دانند ،ملال آور است ؛ اما جذاب آن است که او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که بی کسب اجازه از من نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا بزند و بچه هایش بابا بابا کنند و من نیز که قادر به حفظ اشک هایم نیستم، به این فکر کنم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟
آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باور آن برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای او بلند شد ، نه از روبه رو یا از پشت سر که از همه جهات، ومن که به هر سو می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نکردم:
_ بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است،اما تو که راوی منی ، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است ، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است ، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است ،نه دنیا که آخرت است. پس تو روایت کن مرا آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند….
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم ، و شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود… و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم :دریغا…
اگر اتفاق غیر مترقبه ای پیش نیا ید ،به حول و قوه الهی با این فصل کتاب رابه پایان می برم .فصلی که در آن نشستی برای پرداختن به وجوه نظامی شخصیت حاج یونس از دید همرزما نش برپاست آقایان سلیمانی ،خوشی ،محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی در این مجلس حاضرند و حامل بسیار سلامی از دوستان دیگری که مایل بو ده اند در این جلسه حضور پیدا کنند ،اما متاسفانه امکان حضور برایشان فراهم نشده است و خواهش کردند اگر می شود ،این نشست را برای فرداشب هم تکرار کنیم .خدمت این دوستان عرض کنم که همه چیز بستگی به این فصل دارد ،فصلی که به هیچ وجه قابل پیش بینی نیست چگونه سامان خویش را پیدا کند ،زیرا برخلاف نظر دوستان این من نیستم که او را تعیین می کنم ،بلکه اوست که چون نطفه ای در رحم مادر پرورش پیدامی کند بی آنکه مادر از کیفیت این رشد آگاه باشد ،بی آنکه بداند پسر است یا دختر ،یا بداند زشت است یا زیبا ،هر چند نقش مادر برای رشد این نطفه حیاتی است و بی وجود او آن رشد امکان ندارد .
دوستان حاضر همه با هم ساعتی پس از اذان مغرب آمدند و هر یک علاوه برهدیه ای که برای مصطفی و فاطمه خریده بو دند ،طبق قراری از پیش تعیین شده باآن که در خانه آقا مصطفی همه چیز بود یکی شیرینی و یکی میوه
می آورد ،طوری که مجلس به چند نوع میوه و شیرینی آراسته شد .همه آنان با دیدن دست خط شهید منقلب شدند ،گریه کردند و دست خط را بوسیدند و از آن شهید طلب شفاعت کردند .دست خط شهید همچنان که بر معنویت مجلس افزود ،مجلس را از نشاطی آکند که از درک حضور شهید در میان ماست . آقای سلیمانی اجازه خواستند که از این دست خط صد ها زیر اکس بگیرد و پخش کنند تا نشانه ای باشد برای کسانی که به راحتی از خون شهیدان برای رسیدن به امیال خود می گذرند .من هم دست خط را به شرط آن که به من باز گردانده شود ،در اختیار ایشان گذاشتم .
می بینم که لبخند از لبها نمی افتد ،چرا که دوستان من به گفته خود پس از مدت ها در مجلسی گرد آمده اند که فقط به خاطر حاج یونس برپاست و قرار است از او بگویند و از او بشنوند و این همه با احساس حضوری قوی او در مجلس است .مصطفی و گل فاطمه هم حضور دارند و همه دوستان را صمیمانه عمو جان خطاب می کنند .همسر وخواهر و دیگر وابستگان شهید و همسران دوستانش در اتاق دیگر هستند و منتظر اشاره قلم من که کی سخن را به نظمی در آورم که قافیه و ردیفش حاج یونس است .نمی دانم او در این لحظه در کدامیک از اشیای این اتاق حلول کرده است ،اما هست ،به قوت حضور آن کبوتر و به وضوح دست خط خویش .
گفتم :من حاضرم .و لبخند زدم به چشمانی که ناگهان انگار به نوری جز نور خود درخشیدند .آقای سلیمانی گفت :پس شما به ما خط بدهید .گفتم:جسارت می کنم ،اما برای این که به قاعده عمل شود و فصل بیست و پنجم که از نظر من مهم ترین فصل کتاب است ،سامان پیدا کند ،بهتر است گزیده بگوییم و جای تکرار ،حرف های یکدیگر را تکمیل کنیم .آقای خوشی گفت :شما بگویید از کجا شروع کنیم ؟گفتم :در فصل های پیش اگر نه مبسوط ،به زندگی حاج یونس پرداخته شده ،آن قدر که نیاز خوانندگان ما را مرتفع می کند چیزی که فصول پیش از آن عاری است ،نقش حاج یونس در جبهه هااست .خوانندگان مایلند بدانند که ایشان در جبهه ها چه مسئولیت هایی داشتند و چطور عمل کردند .محمد زنگی آبادی گفت :چطور می خواهید این همه مطلب رادر یک فصل جا بدهید ؟لبخند زدم .گفتم :راهش را پیدا می کنیم .
جمع به شیطنتی که در پاسخ من بود ،خندید .آقای خوشی گفت :اگر علی ساربان است بلد است شترش را کجا بخواباند و بلند خندید و با کف دست محکم روی زانوی محمد زنگی آبادی کوبید .نجف زنگی آبادی گفت :پس شما هر جا لازم دیدید ،صحبت ما را قطع کنید .جمع نظر او را تایید کرد و من با شر مند گی عرض کردم این کار از من بر نمی آید .به صدای بلند خندیدیم و من افزایش نو ر چراغ رااحساس کردم ،طو ری که از شدتش یک لحظه چشم هایم را بستم .وقتی چشم هایم را باز کردم ،نور چراغ به همان شدت بود .
نمی دانم آیا دوستان متوجه بودند یا نه ؟
به این نکته اشاره نکردم تا حواس دوستان به آنچه می خواهم جمع باشد .گفتم :پیشنهادی دارم که اگر مورد قبول واقع شود ؛تکلیف همه روشن خواهد شد .
که از کجا شروع کنیم ،چه بگوییم و به کجا ختم کنیم .
_ خوب است
_عالی است
_ما همین را می خواستیم. گفتم :بسیار خوب ،می شود به مسئولیت هایی که ایشان داشته اشاره کرد و اگر مطلب مهم یا خاطره ای از آن مسئولیت به یاد هر یک از دوستان آمد ،تعریف کنند .آقای سلیمانی لبخند زد : به کجا ختم کنیم ؟گفتم :به شهادت او .ناگهان آقای خوشی زد زیر گریه و گریه او انگار دریایی باشد ،امواجش را بر ساحل چشمان همه ما ریخت و این بهترین شروع بود ،آقای خوشی با صدایی که بغض آن رابالا و پایین می کرد ،گفت :این گریه نه برای رفتن او که برای ماندن خود است و به زانوی خود کوفت .نجف آقا و محمد آقا به پیشانی زدند و آقای سلیمانی سرش را زیر انداخته بود و بدنش راآرام آرام تکان می داد .فاطمه ومصطفی با حزن به تک تک ما نگاه
می کردند .آن که گریه راختم کرد شروع کننده اش بود گفت :اولین مسئولیت او آموزش نیرو هابود .
آقای سلیمانی سر تکان داد و گفت :درست است .
آقای خوشی ادامه داد :تو کار آموزش از کارایی خیلی خوبی برخوردار بود .
محمد آقا گفت:اوبه مسائل نظامی و انواع صلاح ها و طرز به کار گیری و آموزششان آشنا بود ،برای همین هم آموزش تاکتیک داشت و هم آموزش سلاح .
آقای سلیمانی گفت:همین آشنایی با تکتیک و اسلحه باعث می شد تو ماموریت هایی که به عهده داشت بتواند خوب تصمیم گیری کند. این خیلی مهم است که آدم بداند چه گلوله ای به طرفش می آید . انفجار هایی که که صورت می گیرد ،مال کدام سلاح است .آقای خوشی گفت :اگر بگویم همه فن حریف بود ،گزافه نگفته ام .راننده بلدوزر زخمی می شد ،خودش می نشست پشت بلدوزر و کار را ادامه می داد .برای راننده تانک اتفاقی می افتاد ،خودش تانک را به حرکت در می آورد .توپچی مجروح یا شهید می شد جای او را می گرفت .آقای سلیمانی گفت :برای همین نیرو به چنین فرماندهی اعتماد می کرد و حر فش را می خواند .نجف آقا گفت :در یاد دادن خیلی وسواس نشان می داد و از
نیرو ها هم توقع داشت که با دقت یاد بگیرند .آقای خوشی گفت :جدی بودنش را در آموزش خیلی از نیرو ها تحمل نمی کردند .گله می کردند .
آقای سلیمانی لبخند زد وگفت :کار به شکایت هم کشیده است. آقای خوشی گفت:حتی یکی از بچه ها ،اسم نمی برم ،آمد به من گفت :این حاج یونس عمله افغانی می خواهد .من دیگر با او کار نمی کنم .بریده ام. نجف آقا گفت :این به خاطر احساس مسئولیتی بود که داشت .ماموریتی که به او می سپردند باید دقیق انجام می داد و برای همین از نیرو ها توجه کامل می خواست و این برای بعضی که توی کار خیلی جدی نبودند طاقت فرسا بود . محمد آقا لبخند زدو گفت:نمی گذاشت نیرو ها یک لحظه از زیر کار در بروند یا بی کار بمانند .یعنی خو دش هم همین طور بود .پا به پای نیرو ها کار می کرد . وقتی هم که کار ها انجام می شد ،می نشست قرآن و نهج البلاغه می خواند.
نجف آقا گفت:خیلی کم استراحت می کرد .آقای خوشی گفت:خیلی روی خودش تسلط داشت .مثلا می گفت من می خواهم بیست دقیقه بخوابم .چشم هایش را می بست و درست بیست دقیقه دیگر باز میکرد در حالی سر حال و قبراق شده بود .
گفتم:فرمودید از ایشان شکایت شده است .واقعا !! آقای خوشی گفت:متاسفا نه بله .آقای سلیمانی گفت :چه جای تاسف است وقتی دادگاه حکم برائت او راصادر کرد ؟
گفتم :پس کار بالا گرفته است .آقای خوشی گفت :بعد از عملیات رمضان حاجی به یک سری از گردان ها آموزش می دادو البته طبق روش خودش سخت گیری می کرد تا نیرو ها زبده شوند .مثلاشب ها ساعت دو یا سه بر پا می داده و نیرو ها را در کوه و دشت می دوانده، جلویشان مین منفجر
می کرده، برای همین عده ای از نیرو ها شکایت می کنند و از دادگاه حاجی را می خواهند و به او اعتراض می کنند که کجای قرآن نوشته که نیروهابه دلیل عدم آموزش صحیح و آماده نبودن جسمانی بروند مجروح شوند ،شهید شوند ؟دادگاه نظر او راتایید می کند و البته سفارش می کند که قدری
ملایم تر رفتار شود .
نجف آقا گفت:بس که خودش در مقابل سختی ها صبور بود ،فکر می کرد دیگران هم مثل خودش هستند .دیدم که نور چراغ به نور عادی خود بر گشته است اما بی قراری مصطفی مرا با شک انداخت که آیا اینک جسم او میزبان پدر است ؟
آقای سلیمانی گفت:صبرش؛مقاومتش واقعا مثال زدنی بود .چند تا از بچه ها خیلی مقاوم بودند ،یکی علی شفیعی بود ؛یکی حاج اکبربختیاری بود و یکی هم حاج یونس .دیگران شاید یکی دو روز بیشتر زیر آتش سنگین دشمن تاب
نمی آوردند .حساب کنید .شبی صدها گلوله روی سر آدم بریزد ،روحیه ای برای آدم باقی نمی ماند ،اما حاج یونس انگار هر چه اوضاع سخت تر می شد ؛شادتر می شد و بیشتر نیرو می گرفت .عملیات والفجر هشت چند ماه طول کشید ،حالا از آماده سازی قبل و تثبیت بعدش بگذریم او تمام مدت ،آنجا بود بدون این که یک روز بیاید اهواز و مثلا حمامی برود و…
آقای خوشی گفت:صبر او در مقابل شهادت دوستان هم مثال زدنی بود .تو لحظاتی که دوستان آدم شهید می شوند ،خیلی سخت است که بتوانی خودت را کنترل کنی .
آقای سلیمانی گفت :به عنوان فرمانده مسئولیت آدم سنگین تر است ،چون همین که شروع کنی به گریه کردن و ضعف نشان دادن ،روحیه نیروها را پایین می آوری .حاج یونس اگر عزیزترین دوستانش هم کنارش شهید
می شدند ،خم به ابرو نمی آورد وسریع او راجمع جور می کرد و به عقب می فرستاد .
نجف آقا گفت: در صورتی که وقتی در ختم یکی که شهید شده بود ،شرکت می کرد ،زار می زد و حتی به چشم خودم دیده ام که روی سنگ قبر می خوابید و آن را می بوسید .
محمد آقا گفت :طوری گریه می کرد که هر کس نمی دانست ،فکر می کرد پسری در مرگ پدرش گریه می کند یا پدری در مرگ پسرش .
آیا فاطمه از خستگی جسم خود خواب رفته یا از آرامش حضوری که او را به مهر خویش خوابانده است ؟
نجف آقا گفت :صبور و مقاوم و غیرتمندبود .
آقای خوشی گفت :غیرت از این بالاتر که تو لحظات بحرانی جنگ که گاهی همه چیز نزدیک بود از دست برود ،حاجی با غیرت و شجاعتش بحران رارفع می کرد ؟
آقای سلیمانی گفت:تو بعضی بحران ها یا فرمانده باید خودش .حضور داشته باشد یا نماینده ای بفرستد که قدرت تصمیم گیری بالایی داشته باشد و در ضمن مورد قبول نیرو ها باشد .یعنی نیروها او رابشناسند و بدانند که مرد عمل است و قدرت این رادارد که آنها رااز بحران خارج کند .حاج یونس یکی از این افراد بود .مثلادر کربلای سه وقتی اوضاع بحرانی شده بود طوری که پیشروی دیگر ممکن نبود و نیروها کاملا زمین گیر شده بودند و دشمناز هر طرف روی سرشان آتش می ریخت ،یک دفعه حاج یونس است که به عنوان راه گشا در آن حجم آتشی که کمتر کسی جرات سر بلند کردن دارد ،بلند می شود و تیر بار را روی ارتفاعات مستقر می کند و با تیر اندازی خود را ه رابرای پیشروی بچه ها باز می کند .این نه تنها دل شیر می خواهد که غیرت حاجی را نشان می دهد که نمی گذارد آنچه به دست آمده ،از دست برود،حتی به قیمت جانش .
آقای خوشی گفت :تو کربلای پنج هم همین طور بود .
محمد آقا سر تکان داد وگفت :کربلای پنج
در کلامش می شد تصور شهادت حاج یونس را دید و من متوجه شدم که فاطمه بیدار شده است و با دقت به صحبت های ما گوش می دهد .حالت خواب آلودگی داشت .پس خواب نبوده بلکه چشم به روی ما بسته بوده و به روی پدر گشوده بوده است.
آقای خوشی گفت:تو همین عملیات است که به یکی از بچه ها می گوید عمر من مثل خورشید در حال غروب است .صدای گریه از اتاق زن ها برخواست.
محمد آقا گفت:حاجی عملیات را به خوبی پیش برد تا این که تیر خورد.
آقای خوشی گفت :با وجود تیری که خورده بود دست بردار نبود.
محمد آقا گفت:به زور با آمبولانس از خط می آوردنش عقب تا تخلیه شود که همان جا گلوله توپی ِآمد و…
نجف آقا گفت :من تو اسارت بودم که خواب شهادتش را دیدم. شب شهادت حاجی خواب دیدم که رفتم در خانه شان . در زدم مادرش در را باز کرد .پرسیدم یونس کجاست ؟گفت صبر کن صدایش کنم .او که رفت یونس آمد با هم پیاده راه افتادیم .یک دفعه دیدم تو ماشین نشستیم و با سرعت می رویم .خانمش هم عقب نشسته بود و مصطفی را بغل داشت . یک دفعه دیدم تو بیابانیم و از ماشین هم خبری نیست .همین طور که پیاده می رفتیم رسیدیم به یک رشته سیم برق .حاجی همین که می خواست از روی سیم ها بگذرد ،سرو گردن و دست راستش خوردبه سیم ها .سریع مصطفی را به دست من داد و محو شد .من هر چه به اطراف نگاه کردم او راندیدم . اولین فکری را که پس از بیداری به ذهنم رسید این بود که حاجی شهید شده و شروع کردم به گریه کردن .فردا رادیو عراق اعلام کرد که لشکر ۴۱ راتار ومار کرده و تعدادی از فرماندهانش از جمله حاج یونس شهید شده اند و نفسی را که حسرت سنگینش کرده بود ،با صدا بیرون داد و من از سنگینی نفس او احساس کردم هوای اتاق سنگین است .نه آنکه کسی سیگار بکشد .یا هوا مانده باشد هوا تر وتازه بود ،حتی فر حبخش، اما سنگین آن هوایی که آدم را از خوشی لخت می کند و به خواب می برد ،مثل خنکای سایه درختی در کنار جویی که آبش با فشار می گذرد .مطمئن بودم این ازاثر حضور شهید است که فرزندان و دوستان و همسر و خانواده اش را و مرا به این هوا می نوازد .که این خانه انگار جدا افتاده از زمین است .معلق است درآسمان و می خواهد ما راخواب کند تادر خواب بر ما ظاهر شود و من احساس کردم فصل بیست و پنجم فصل پرواز است نه فصل نشستن و این فصل دیگر قرار شنیدن ندارد بلکه به هوای دیدن می تپد و مرا وا می دارد که بگویم :شما هم احساس
می کنید؟
پرسیدند :چی را ؟
گفتم :حضور شهید را؟
از نگاهشان فهمیدم که منظو رمرا متوجه نشدند و فکر می کنند منظورم از حضور خاطره شهید است.
گفتم:آخر اگر شما فقط دست خطش را دیده اید ،من صدایش را شنیده ام !!باحیرت به هم نگاه کردند .گفتم :با تلفن .حیرت بدل شد به نا باوری .گفتم :خواهش می کنم شک نکنید .باعث می شود او این مجلس را ترک کند .
آقا مرتضی گفت :داداش دیشب به خواب من آمد و ساعت ورود ایشان را به زنگی آباد گفتو سفارش کرد که بروم سراغشان .گفتم دست خطش را چه ی گویید ؟آن که جای شک ندارد .دارد ؟
آقای سلیمانی گفت:ما شک نداریم…یعنی من…
نجف آقا گفت :شک نیست،حیرت است.دیدن چنین چیزی کم نیست .
محمد آقا گفت :معجزه است .
آقای خوشی گفت:راستش رابگویم ،اگر دستخط را نمی دیدم ،دستخطی را که می شناسم و اگر جوهرش به این تر وتازگی نبود ،باور نمی کردم،اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست ،شک نمی کنم .اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم ،نشان می دهد ،باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود .آنچه آقای خوشی گفت ،مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود ،به نظرم آمد که شدنی است ،می شود ،و این ،آن قدر جدی شد و جا افتاد که همه بر خواستند .اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد .دیدم اوضا ع دارد از دست من خارج می شود .که فصل هوای خود را در سر دارد و قلم به راهی می رود که هوای اوست و هوای او هوای رهایی است و مرا از خود بی خود می کند که بی اختیار شوم وفریاد بزنم (حاجی …حاج یونس عزیز )نجف آقا فریاد زد :یونس جان …
آقا مر تضی گفت :برادر.
آقای سلیمانی مبهوت گفت:حاجی جان …
صدای همسرش برخاست :حاج آقا …
به فاطمه و مصطفی خیره شدم ،حیران که هوای فصل گرفته بودشان ،به من خیره نگاه می کردند .
گفتم :شما چرا ساکت ایستاده اید ؟چرا پدرتان را صدا نمی زنید ؟و به طرف فاطمه خیز بر داشتم .
گفتم:مگر نمی خواستی او راببینی ؟فاطمه گریان به طرف اتاق زن ها دوید و مصطفی پشت دستهایش را به روی چشم هایش کشید و آرام گفت :بابا جان گفتم :بلند تر .
مصطفی فریاد زد:بابا.
فریاد او گریه زنان را به شیون و گریه ما را به اربده ای بدل کرد که از آن حاج یونسی عظیم برآمد .فریاد زدم:حاجی …تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری ،خودت را برما نمایان کنی ،حتی یک لحظه ،که ببینیمت …لمست کنیم …متبرک شویم …
_ ناگهان چراغ پر نور شد و ناگهان خاموش شد .از شدت تاریکی فهمیدیم که چراغ اتاق دیگر نیز خاموش شده است .فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود .که ناگهان آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم روشن شد و بیشترو بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور او متوقف شد در هیات یک آدم ،رشید که در برابر چشمان حیران ما زیر فشار خرد کنندصدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابرهر یک از ما ایستاد و ماتفقد شدیم و مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت و ما که ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد ،طاقت از دست دادیم و افتادیم و من فکر کردم مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور رابنویسد .آن نور طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود ،محو شد و من دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن تاریکی که همه چیز درش پیدا بود ،سر به سجده برم وفریادزنم :عنده ربهم یرزقون … علی موذن
برای شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید